آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 85
بازدید هفته : 19
بازدید ماه : 140
بازدید کل : 95736
تعداد مطالب : 197
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1
| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
ظهر روز دهم | ![]() |
![]() |
![]() |
نام كتاب:منظومه ظهر روز دهم
سروده: قيصر امين پور
ناشر: انتشارات سروش
كتاب«منظومه ظهر روز دهم» را مرحوم قيصر امين پور سروده است. اين اثر درباره يكي از كودكان عاشورا است. گفته ميشود در كربلا حدود نه يا ده كودك شهيد شدند. نام اين كودكان به درستي معلوم نيست. گفتهاند كه گويا نام يكي از آن ها«عمرو» پسر «مسلم بن عوسجه» يا «حرث بن جناده» بوده است. آن چه اين ماجرا را زيباتر و شگفت انگيزتر مينمايد اين است كه گويي خود نيز گم نامي را دوست تر داشته است. زيرا بر خلاف معمول عرب كه مبارزان در هنگام ورود به ميدان خود را با اصل و نسب، ايل و تبار در رجزهايشان معرفي ميكنند او به جاي اين كه به نام و نشان، قوم و قبيلهاش بنازد با افتخار فرياد ميزند:
«اميري حسينٌ و نعم الامير، يعني؛ من آنم كه امير و مولايم حسين (ع) است و چه نيك مولايي است او»
او خود را ذرّهاي ميداند كه ميخواهد در خورشيد عاشورا محو شود.
بخشهايي از اين كتاب را ميخوانيم:
شور محشر بود
نوبت يك يار ديگر بود
باز ميدان از خودش پرسيد؛
«نوبت جولان اسب كيست؟!.».
دشت، ساكت بود
از ميان آسمان خيمههاي دوست
ناگهان رعد گران برخاست
اين صداي اوست!.
اين صداي آشناي اوست
اين صدا از ماست!.
اين صداي زاده زهراست.
«هست آيا ياوري ما را؟!.».
كودكي از خيمه بيرون جست
كودكي شورِ خدا در سر
با صدايي گرم و روشن
گفت:
«اينك من،
ياوري ديگر»
...
آسمان، مات و زمين، حيران
چشمها از يك دگر پرسان
«كودك و ميدان؟!.».
كار كودك خنده و بازي ست!.
در دل اين كودك امّا شوق جانبازي است!.
پيچ پچي در آسمان پيچيد:
كيست آن مادر، كه فرزندي چنين دارد؟!.
و صداي آشنا پرسيد:
«آي كودك، مادرت آيا خبر دارد؟!».
كودك ما گرم پاسخ داد:
مادرم با دست هاي خود
بر كمر، شمشير پيكار مرا بسته است!».
كودكي تنها به سوي دشمنان ميراند
مي خروشيد و رَجَز ميخواند
دسته شمشير را در دست ميچرخاند
در دل گرد و غبار
در دل گرد و غبار دشت ميچرخيد
...
كودك ما، با دل صد مرد
تيغ را ناگه فرود آورد!.
و سواران را ز روي زين
بر زمين انداخت
لرزه در قلبهاي آهنين انداخت...
من نميدانم چه شد ديگر
بس كه ميدان خاك بر سر زد
بعد از آن چيزي نميديدم
در ميان گرد و خاك دشت
مرغي از ميدان به سوي آسمان پر زد
پردهي هفت آسمان افتاد
دشت، پر خون شد
عرش، گلگون شد